کشکول

                                    
به جای مقدّمه

صفحه ی(کشکول)شامل مطالب مختلفی است که

ازسال هاپیش تاکنون نوشـته ام یامی نـویســم یـا

خواهـم نوشـت وخطّ محوری مشخّصی ندارد.


***



  در بیان عمر


وقتی عمربه سر می آید،همه خیال می کنند در زند گی خیلی اشتباه کرده اند.آنها نمی دانند که جهان عینکی برای دیدن ما نیست

بلکه برای ندیدن فاجعه ای است که در پشت شیشه ها جریان دارد.بقیهّ ی حرف و حدیث ها برای تثبیت همین تباهی ها ست که

توسّط رأس هرم ها لاپوشانی می شود.

دنیـا بـه نـفع قـلدرهـای جهـانی، فـقـط  مـشـت را به مسلسل والاغ را به ماهواره تـبـدیل کـرده است، همیـشه سیاهی لشکـر هـا

 عـقـب  می مانند و درپایان عمرحیال می کنند چون به قلدری ترسیده اند در زندگی خیلی اشتباه کرده اند

              مردم معمولا بزرگی را با سروری کردن به دیگران اشتباه می گیرند.



                                                                     *****


نوعی اتوبیوگرافی

نوشتن از تمـام کارهای دنیـا سخت تر است.این را از همان وقتـی که انشاء می نوشتـم و هیچ چیز واضـح و مبـرهن نبـود
می فهمیدم چون بدون این که بدانم می نوشتم واضح ومبرهن است.
معمولابرای روشن کردن ابهام است که می نویسیم ولی من بدون اینکه بدانم چه چیزی را روشن می کنم می نوشتم ,یعنی
درواقع اصل واقعه را نمی دانستم , اما می نوشتم برای اینکه بگویم من می نویسم.در واقع من فقط صفحه سیاه می کردم
هر چه بیشتر بهتر.صحبت (مینی مال )و( پینی مال)واین حرف هاهم نبود , یعنی خود معلم ها هم نمی دانستند تابه مابگویند
چه کنیم.بنا بر این هر کس که می نوشت کارش فقط سیاه کردن صفحات بیشتر بود.الآن که به گذشته فکر می کنم می بینـم
حیف از آنهمه کاغذ نبودکه به زباله دانی تاریخ پیوست؟می بردندمی فروختندبه بقّال و چقّال تا برای بچّه ها نخود و کشمش
بپیچند.دو فردای دیگردوباره یکی برنداردبنویسدهمان طور که واضح و مبرهن است.... چون این قلم بازکاغذ سیاه می کــند
 ولی دیگرتوی زباله دان تاریخ نمی ریزد.
لابد برای شماهمه چیز واضح ومبرهن بودکه دنبال کاغذو قلم نرفتیدو به روز مرگی وروزمرّگی خودتان چسبیدید،امّا وقتی
می بینیم در این پایانه ی عمر باهمه ی دار و ندارتان هنوز حسرت سیاه کردن کاغذ های مارا می خورید شاخ درمی آورم .
من از این همه گوش ها ی بیشتر ناشنوا خسته شده ام شما چرا آرزوی خستگی ما را می کنید ؟شما که ماشاءاله هـــزار
ماشاءاله همه اهل بازار و پزشک و مهـندس وکارشناس و فـلان وبهـمانید، آلاف و اولـوف و دولا پهـنا دارید،نـشمه هـای
 فراوانی حسرت همجواری شما رامی خورند،آب و نان تان آماده ،عشق و کارتان به راه. آدم حظ می کندبه کـت و کــول و
کُت و شلوار و کفش و کلاه تان نگاه کند،ماشین دل بَر ، خانه ی دل بَر،موبایل دل بَر،تخصّـص دل بَرو .... دارید ، آدرس که
 بخواهند از شمامی گیرند، تختخواب که بخواهند اوّل می آیند سراغ شما،تابستان ییلاق، زمستان قشلاق، حالا چرا افسوس
سیاه بختی ما را می خورید برایم واضح و مبرهن نیست که نیست.
مدّت ها بود از خودم می پرسیدم چطور می شود برای خودم یک اتو بیوگرافی بنویسم که از واضح ومبـرهـن اسـت دیگران
گرنه برداری نشده باشد.یا گرفتار بحث های تـئوریک،خطّی،بی خطّـی وبدخطّـی نشـود.آنـقـدر پشتک وارو نـزنـد کـه واضح و
مبرهنی ها بگویندچه آدم همه چیز مَدانی؟ یا طرفداران معنای یکّه ، ایراد بگیرندچه قلم اقتدار گرائی؟چون همه ی اینها را
 که یاد گرفتی،تازه می فهمی خیلی سرگردانی،ومن نمی خواستم بعد ازاین همه سال  دوباره با سیاه کردن کاغذ خودم را به
 هَچَل بیندازم.چون هر چه گاله اش را گشادتر بگیری ماله اش دیوار بیشتری را گِلکارمی کند.، و من دیگر نمی خواهم آخرِ
عمری ماله کشی کنم .نمی خواهم مثل این آقای مصاحبه هی مطالعه کنم  هی یادداشت بردارم و یک اثـربه اصـطـلاح درون
 متنی بنویسم .  در واقع دیگر نه حوصله ی این کارها را دارم نه دور وبرفریب آینده می چرخم. به حالای حالا هم که چنگی
به دل نمی زند نچسبیده ام . ناچاررفتم سراغ همه ی آن چیزهائی که واقعا برمن گذشـته اسـت.بامـواد ومصالحی آشـنا و دمَ
دست آدم بهتر کارمی کند.حالا اگر صد نفر هم بگوید اینها فقط واقع گرائی است من کارخودم را می کنم بگذار بگویندآسمان
که به زمین نمی آید. درواقع از همین بگو مگو های ملّا نقطی است که فهمیده ام سادگی بهترین راه برای وصول به حقیقت
است،گیرم گاهی راهش را کج کندو سراز تقویم واقعیت در آورد.ماکه بدهکار دنیا نیستیم، پنجاه-شصت سال عمرخنِس -پنِس
که اینقدر بدهکاری ندارد.روی این اصل بهتر دیدم به جای جمع آوری اطلا عات ،از اطلاعات جمع شده ی خودم این مصالح
را جمع آوری کنم که اتفاقا برای یادآوری آنها به تجزیه و تحلیل فراوانی نیاز است و  تخیل زیادی می برد.
من  دیگر نه حوصله ی آنهائی را دارم که شبانه روز فقط بلدند حرف بزنند،بخورند یا بشاشند، نه به فیـس و افـاده ی اُدبـا و
فضلاو از ما بهتر، که تا به مسندی می رسند خیال می کنند همه چیز واضح و مبرهن است. تاریخ همیشه به کا کل سلسله
هامی چرخدمثل تاریخ ژاپن و مصرو ترکیه وایران و فلان و بهمان که از(فیـجی)و ( فراعنه ) و (امپراطور) و (سلسله ها)
پائین تر نمی آید .تاریخی که توریست هایش دیوار چین راخوب می بینندامّا به لا به لای جرزش کاری ندارند.تاریخی که حتی
نمی پرسد هبچ آسیابانی مویش را در آسیاب سفید نکرده که به یزدگردش نیز ابقاء نکند.
انگار ته آسمان سوراخ شده بودتا یکعده قلدرو پاچه ورمالیده بیفتندپائین وکشت وکشتارراه بیندازند بعـد داستان هـمخوابگی
شان را توی کتیبه ها بنویسند و هیچکس نگوید بالای چشم تان ابروست. حالا ما خیلی لی لی لای لالای آنها نمی گذاریـم که
خیال کنند تاریخ قلم ها نیز به تاریخ سلسله ها بر می گردد.بلکه می خواهیم زندگی یک آدم تک لا قبا را قلمی کـنیم که تـوی
این شش دهه ی ناقابل چه قابلیت هائی را از دست داده است.چرایش رامی گذارم به عهده ی آنهائی که همه چیز برای شان
 واضح و مبرهن نیست . تا به ریش ما بخندند.و اگر هست بدانند که ما به ریش نداشته ی آنها می خندیم.
حالا برویم سر اتوبیوگرافی خودمان. یکان ما،یک،دهگان ما ، دو،صدگان ما ،سه ، و یکان هـزار ما ، باز هـمان یک اسـت .
 یعنی من یکسال واندی بعـدازواقعه ی شهریور20به دنیا آمده ام.گویا پدرِمادری ام ملّای قـرآن خوانی بـوده که معلوم نیست چرااین حادثه را پشت جلدآن ننوشته است .فکر می کنم کمبـود ( قـران) یا هـمان( ریال) لعنتی یعنی بحـران مالی آن سـال ها 
باعـث فراموشی او شده باشد،یعنی شاید نداشته که بدهدکتاب مقدّس نفیسی بخردبگذاردروی رَحـل و با پـر طـاووس و مـرکّـب
(چورنیل) بنویسد ( یتولّدو فی الیوم المبارک ، العاشورای محرّم الحرام سنه ی جرت مئه ،روی این اصل چـند صباح بعــد 22مهرماه 1321رابا باسمه ی یک شناسنامه یا دوسیه روی همه چیزآویزانم نوشتند تاهمیشه زرد روئی مهرگان راروی گونه
هایم داشته باشم.
از دست تقدیر بود یا پای تدبیر، ماتَرَک آن سال های آونگیِ پس از تبعید رضاشاه ،به من هم رسید.به نحوی که همیشه مــثل پانـدول سـاعت بین آمدن و رفتن سرگردان باشم و هـنوز که هـنوز است نمی دانـم چه وقـت یـا بـی وقـتی را نشـان می دهـم .
از دوره ی کودکی چیز دندان گیری جز بازی و خانه ودرس وزمستان سرد وتابستان شرجی وپشه بندو ...به خاطــر نــــدارم،
وقتی به لکّه ی صاف و صوفی خیره می شوم که مثل اختاپوس توی موهای ساعد راستم جاخوش کرده ایامی در ذهنم جوانه
می زند که مرا مثل یک جذامی در اتاقی حبس کردند و گوگرد دود کردند تا معالجه ی (جـَــرَب ام)نشان دهنده ی وضع درمانی
- بهداشتی روزگارم باشد.جای زخم کشاله،درد دندان،تنتوری که مادرروی سربرق انداخته ی کودکی همه ی ما می ریخت تا
هوار مان را در آورد ، آنقدر طول کشید که شمشیر بازی چوبین،آتمار بازی ،تیله بازی، شنا،باز آمدی زمستانی،چال -چالئی،
برو بیا ، ادادر آوردن معرکه گیرهاو پهلوان های دوره گرد،چیز دندان گیری برای نشخوار ها ی بعدی باقی نگـذاشت. هـنوز
 دماغ گوشتینم چوب همان سالها را می خـورد که به تقلـید از شامورتی بازهاآنقدردسته پارورویش گذاشتم ،نشستم،خوابیدم ،بلندشدم که به قول خواهرم شده است (دامن کولئوش ).
دیگر چه بگویم که حوصله ندارم ، چون دیروزم حسرتی است که امروز برای فردا می خورم .آخ اگر اوضـاع جـور دیگری
بـــــــود.




                                        قلمی شد فی الیوم دویّم اردیبهشت ماه سال شمسی الهجری - بلاد گیلان  - جواد ملّا نقطی